برای علیرضا

 

 

این یک نامه نیست

دلنوشته های من است برای اینچنین روزی اما بدان من هرگز برایت اینگونه آرزو نکردم...

 

ای عشق!

 

نمی دانم ؟ می دانی یا نه کمی دورتر بنشین و این کلبه کوچکمان را خوب تماشا کن ..

 

رنگ غم بر در و دیوار آن نشسته است

رنگ سربی اندوه بال گسترده است کاش ابتدا تکرار می شد ...

تقصیر من نبود تو هم نیستی انگار بین من و تو دیگری وجود دارد اما نمی دانم کیست؟ چیست؟ تو می دانی ؟

شاید این کلبه کوچکی که با عشق بنایش ساختیم بماند و دگران بیایند و بروند .. اما من و تو باقی هستیم.. با این تفاوت که

تو آنجا --تنها من اینجا ـــــــــ تنها ...

ای مهربان! می دانم خواهی رفت خیلی زود اما من هرگز را به تو نخواهم گفت زیر هرگز فقط در مرگ پایان می یابد و بتو قول داده بودم از مرگ سخنی نرانم می ترسی؟ ترسو..

اما من از هیچ چیز و هیچ کسی هراسی ندارم و یک انسان آزاده هستم .. و جز در برابر خدا و مرگ سر تسلیم بر هیچ آستانی نمی سایم..

می خواستم حفظت کنم برای همیشه ولی انگار من و تو محکوم هستیم و عشق باقیست..

و من دلم برای این عشق می سوزد  زیر هیچ گاه پناهگاهی نداشته است حتی آواره تر از من و تو ...

دلم برای کسی تنگ می شود که نامش را هر لحظه بر زبان می آورم.

 

گفته بودم می خواهی بروی اما من مانده گارترین انسانم

رفتن اصل و ماندن یک استثنا ...

باشد می پذیرم این شکست زود هنگام را اما بدان برای من عشق وجود ندارد .. برای من تنها یک چیز باقی است .. تنهایی..

نمی دانم می دانی یا نه؟

اما تو چه؟ تو برای باقی ماندن من و عشق چه کردی .. هیچ..

تو برای این اندوه ها که سراسر دلنوشته هایمان را گرفته است آیا آوازی خوش سر دادی ..؟؟ نه..

تو برای پرواز بالی نداشتی .. و من برای پروازی پرشور مهیا بودم ..

گفته بودم دنیا جای پرنده ها نیست اما تو .... پرنده هم نبودی..

یادم هست می خواستی روزی به من بگویی..

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

 

ولی آن روز هرگز نیامد..

 

و من می خواستم دستان گرمت را بگیرم و با هم پرواز کنیم .. و همه کوره راهها را

 نشانت بدم بدانی کجا زخمی شدم بالم شکست.. نشانت بدم شکارچی چند بار مرا

نشانه رفت .. از آشیانه ی کوچی که با همین دستانم ساختم تا پناهی شود برای

 عشقمان .. اما نشد .. نشد تا نشانت بدهم چقدر در کلبه کوچکم ترا کم داشتم...

اما حال که می خواهی بری سنگی از خودت بنا بگذار بر سر این آشیانه کوچک تا هرگز

 هیچ پرنده ی دیگری وارد نشود ..

و من اینجا به امید لحظه های بازگشت ترا به تماشا نشسته ام ...

رویا

 

برای علیرضا

 

 

کاش بتوانم برایت تنهایی آرزو کنم...

اما..

یک شعر

 
با من بگو وقتی که صدها صدهزاران سال بگذشت

 

آنگاه...

 

اما مگو :هرگز

 

هرگز چه دور است ،آه

 

هرگز چه وحشتناک ،

 

هرگز چه بی رحم است !

 

یک شعر

قایقی شکسته ام
به یاد آور مرا
در میان صخره های غم تنهایی
در میان سکوت مرغابیان
تن فرسوده ام در انتظار توست
بادبانهای این قایق شکسته را
بحرکت در آور
یادکن از من
بادبانهایم تنها امیدم برای زندگیست

 

برای رویا

بسوزم

چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و مارا نیامد
پیام وفایی ازاین زندگانی
بنالم زمحنت همه روزتا شام
بگریم زحسرت همه شام تاروز
توگویی سپندم براین آتش طور
بسوزم ازاین آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنا
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک
ندیدم نشانی زمهر و وفایی
چو کس بازبان دلم آشنا نیست
چه بهترکه از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرانیست همدرد بهتر
که ازیاد یاران فراموش باشم
ندانم درآن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز ازچیست ؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بیقرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
 
احمق نیستم
 
پر بودم و سیر بودم و سیراب
ولذتم تنها اینکه ...
آری کارم سخت است و دردم سخت تر
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که میفهمم !
خوب است .... خوب
احمق نیستم .
 
نه مرد بازگشتم !
 
اما باز نگشتم
 

برای علیرضا

 

 

ترا من چشم در راهم ...

 

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب



محمدعلی بهمنی

 

یک شعر

 

نشان عشق ما را بر جبین است

صفا در جانمان با خون عجین است

به کف جز راستی چیزی نداریم

همه سرمایه آینه اینست ....

سهیل محمودی