آخرین زمزمه ام را همه شهر شنیدمنکه حتی پیپژوک خودم می گردمماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشیدهیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید ما به اندازههم سهم ز دریا بردیممثل خورشید که خود را به دل من بخشیدآسمان روشنی اشرا همه بر چشم تو دادتپش تبزده نبض مرا می فهمیدبه کف و ماسهکه نایابترین مرجان هارشته ای جنسهمان رشته که بر گردن توست و چه بی ذوق جهانی که مرا با توندید