دشت هایی چه فراخ !
تقدیم به تو .... ای مهربان
کوههایی چه بلند ! در گلستانه چه بوی علفی می آمد ! من در این آبادی، پی چیزی می گشتم : پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی .
پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود، که صدایم می زد . پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم : چه کسی با من، حرف میزد ؟ سوسماری لغزید راه افتادم . یونجه زاری سر راه، بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ و فراموشی خاک
لب آبی گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب : من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است ! نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه . چه کسی پشت درختان است ! هیچ، می چرد گاوی در کرد . ظهر تابستان است . سایه ها میدانند، که چه تابستانی است . سایه هایی بی لک ، گوشه ای روشن و پاک کودکان احساس! جای بازی اینجاست . زندگی خالی نیست : مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست . آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد .
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم، که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه . دورها آوایی است، که مرا می خواند...
|