من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل دردآشنا دیوانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گر چه تو زودتر از من می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را ...
رویا
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار"
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
فقط می تونم بگم فوق العاده بود.