اگر می توانستم مجازاتت کنم از تو می خواستم به اندازه ای که تو را دوست دارم مرا
دوست داشته باشی!
دشت هایی چه فراخ ! تقدیم به تو .... ای مهربان
کوههایی چه بلند !
|
I know you won't come back
Everything that was
Time has left is behind
I know that you won't return
What happened between us
Will never be repeated
A thousand years won't be enough
For me to turn valleys into cities
And now I'm here
Trying to turn valleys into cities
Mixing can be the same
,I know I let you escape
I know I lost you
nothing can be the same;
A millennium could be enough for you to forgive
I'm here, loving you
suffocating
in photographs
in objects and mementos
I can't comprehend
I'm driving myself mad
Changing a foot for
My own face
This night for a day
And there's nothing I can do about it.
The letters I wrote,
I never sent
You didn't want to know of me
I can't understand
How foolish I was
It's all the matter of time and faith
A millennium with another thousand years...
Are enough to love
If you still think something of me...
You know I'm still waiting for you
...
"کف" دستت را خواندم:
نیل بود،
فرات بود،
دانوب،
کارون...
و راهی روشن به قله اورست.
مشتت را که بستی "دل" شد-
دلی به بزرگی همه دنیا.
....
می بینم که ایستاده ای،
دست هایت ستاره می چیند،
و چشم هایت رصد می کند:
آن سوی ستاره ها را –
آنجا که هنوز کس ندیده است.
زیر پایت چیست؟
نردبام تاریخ؟
می بینم که بی پله ایستاده ای-
تو از "تاریخ" کنده ای.
"زمان" تو را خوانده است،
"مکان" مرز شکسته است،
فلک رکاب داده است،
و زندگی راهی به بی نهایت.
گردن بند"نوروز" تو هر روز را
به بند کشیده،
و آفتاب بهار زندگی ات
دل تاریکی ها را....
هر کجا هستی و با هر احساسی بدان... دوستت دارم...
چراغ دل تاریکم از این خانه مرو!
آشنای تو منم، بر در بیگانه مرو!
شمع من باش و بمان، نور ز تو اشک زمن جانفشان تو منم، در بر پروانه مرو!
سوختی جان مرا، آه مکن، اشک مر یز از بر عاشق دلداه، غریبانه مرو!
من اینبار از هر بار دیگری به تو دقیق تر نگریستم
.
من اینبار دیدم تو را که در قلب من آواز دوستی و محبت را سر داده بودی
.
من تو را در فراسوی قلب خود دیدم
.
من یکباره خود را دیدم که فقط تو را به آغوش کشیده بودم.
.
من یکباره دیگر تو را حس کردم
.
و اینبار از صمیم قلب خواستمت
.
من تو را برای نثار کردن احساساتم خواستم
.
من برای به آغوش کشیدنت لحظه ها را خواهم کشت
.
ای مهربان من
.
اولین دیدار
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بیتردید مورد اعتمادت باشد.
=>و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ سادهای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیدهای، به جواننمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانهای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
ویکتور هوگو (Victor Hugo)