"کف" دستت را خواندم:
نیل بود،
فرات بود،
دانوب،
کارون...
و راهی روشن به قله اورست.
مشتت را که بستی "دل" شد-
دلی به بزرگی همه دنیا.
....
می بینم که ایستاده ای،
دست هایت ستاره می چیند،
و چشم هایت رصد می کند:
آن سوی ستاره ها را –
آنجا که هنوز کس ندیده است.
زیر پایت چیست؟
نردبام تاریخ؟
می بینم که بی پله ایستاده ای-
تو از "تاریخ" کنده ای.
"زمان" تو را خوانده است،
"مکان" مرز شکسته است،
فلک رکاب داده است،
و زندگی راهی به بی نهایت.
گردن بند"نوروز" تو هر روز را
به بند کشیده،
و آفتاب بهار زندگی ات
دل تاریکی ها را....
هر کجا هستی و با هر احساسی بدان... دوستت دارم...