خوشحالم که بعد از مدتها تونستم با علیرضا دیروز برای چند دقیقه گپ بزنم. برات آرزوهای خوشبختی می کنم.
رویا
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است…!
ز غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
سلام
نمی دونم!! ولی هر وقت به وبلاگم سر می زنم، بوی تو و حضور تورو احساس می کنم. البته فکر می کنم چون مدت زیادی هست که از ایران رفتی ...
به هر حال میدونم اینم یک جور بازی روزگاره که با دل من بدی جوری بازی کرد... اما می گذرم.. چون هنوز امیدوارم و خدارو دارم.پس همه چیز دارم.
رویا
همیشه فکر می کردم با محبت و دوست داشتن همه چیز درست می شود.. اما حال فهمیدم که با دوست داشتن هم انسان چیزی کم دارد.
رویا
سلام به همه خوبان
درست یکسال پیش بود که در این بخش متنی را گذاشتم. به امید آنکه خبری از تو شود. اما صد افسوس چه ساده بود دل من ..
رویا