یک نفر هست که از پنجرهها
نرم و آهسته مرا میخواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم میماند
یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
مثل لحظات خوش کودکیام
پر ز عطر نفس شببوهاست
یک نفر هست که چون چلچلهها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم میروید
آسمان، باد، کبوتر، باران
قصهاش را به زمین میگوید
یک نفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا میخواند!
رویا
در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید
پرستوهای مادر قادر به شکارش بچه هاشان
نیستند .
از حسین پناهی
به اشکهایم نگاه کن!
به لحظه های سرد من و تو می خندد
همان نمک گیری که آشنای صورتک هاست
با من و تو . بی من و تو. فرقی ندارد . می خندد
می دانم در دلت می خندی
اما من ...
دلت را جمع کردم با وسعت دستانم
در حجم سبز نگاهم مثل همیشه
باز می گویم:
دل عجب تکه ی بی احساسی ست
دل عجب تکه ی بی احساسی ست
......
به اشکهایم نگاه کن!
انتظار را نفس نفس می زند!
و دلم مثل آن شقایق سهراب
آوازی ست که هرگز به گرد صدا نمی رسد ...
حیران و مبهوتم به این همه محبت
سهم من آیا .. خاموشی ست؟؟
بگذار هر چه هست بماند
نشکن لحظه های ناب مرا
غم ایستاده در چهارچوب در
-منتظر-
چرا نشسته ای
بیا
برخیز
تنهایی نزدیک ست...
سرتاسر ما پر از تنهایی است:
من هیچ
تو هیچ
می دانستی هیچ؟!!
و عشق آن دورتر ها
می خواهد پادرمیانی کند ..
و چه لبخند ملیحی ست عشق..
و ما...
....
خودم گفتم پیشتر از تو:
تنهایی ..
رنج بی نهایت
یعنی نزدیک خدا..
خدا چقدر تنهاست.در هجوم سوگندهای ما
اما من می دانم تنهایی راز بزرگیست
-و-
ترجمه به زبانهای آشنا
و رویا آغاز یک نگاه
یک نگاه هرگز تجربه نشده
چیزی میان خواب و بیداریست..
و پژواک این صدا
-با گلوی شکسته ام-
دواره دواره می رود
؛هرگز دلم را به عشق نفروختم؛
رویا
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هر روز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هر روز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هر روز به آن می نگری
دل من را دیدی؟
ساکن کفش تو بود...
یادت هست؟
رویا