من آمدم

 

با سلام

 

من امدم اما کاش که نیامده بودم چون تازه داشتم به نبود خودم عادت میکردم اما دوباره با امدنم .... !

 

 

علیرضا

فراموشت کنم!

 

 

گفتم فراموشت کنم

                             شاید روی از خاطرم

                                                         شاید ندارد!

بعد از این

باید فراموشت کنم...

 

رویا

خداحافظی

 

 

خداحافظی سخته اما چاره نداریم پس شما رو به خدا می سپاریم!

 

 

خداحافظ برای همیشه به آرزوهای قشنگت برسی.

 

علیرضا

فقط برای تو

 

تنها

 

تقدیم به کسانی که قلب کوچکشان همیشه دریایی ست

 
کاش مداد رنگی های بچگی ام را داشتم تا این روزهای خاکستری ام را رنگ می کردم
 
 
تو جعبه مداد رنگی همه مداد رنگی ها مشغول نقاشی بودن

 به جز مداد سفید .همه می گفتن اون هیچ فایده ای نداره  
     
وقتی ظلمت و سیاهی شب همه مداد رنگی ها رو فراگرفت
    
 مداد سفید تا صبح بیدار بود . مهتاب کشید ...... ستاره کشید

  و کوچک کوچک شد  ........... صبح تو جعبه مداد رنگی همه مداد رنگی ها بودن

 جز مداد سفید........... هیچ رنگی هم نتونست جای خالی اونو پر کنه  ؟

یک شعر

 

در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید
پرستوهای مادر قادر به شکارش بچه هاشان
نیستند .

 

از حسین پناهی

بسوزم

چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و مارا نیامد
پیام وفایی ازاین زندگانی
بنالم زمحنت همه روزتا شام
بگریم زحسرت همه شام تاروز
توگویی سپندم براین آتش طور
بسوزم ازاین آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنا
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک
ندیدم نشانی زمهر و وفایی
چو کس بازبان دلم آشنا نیست
چه بهترکه از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرانیست همدرد بهتر
که ازیاد یاران فراموش باشم
ندانم درآن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز ازچیست ؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بیقرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
 
احمق نیستم
 
پر بودم و سیر بودم و سیراب
ولذتم تنها اینکه ...
آری کارم سخت است و دردم سخت تر
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که میفهمم !
خوب است .... خوب
احمق نیستم .
 
نه مرد بازگشتم !
 
اما باز نگشتم
 

یک شعر

 

نشان عشق ما را بر جبین است

صفا در جانمان با خون عجین است

به کف جز راستی چیزی نداریم

همه سرمایه آینه اینست ....

سهیل محمودی