هرگز چه بی رحم است !
قایقی شکسته ام
به یاد آور مرا
در میان صخره های غم تنهایی
در میان سکوت مرغابیان
تن فرسوده ام در انتظار توست
بادبانهای این قایق شکسته را
بحرکت در آور
یادکن از من
بادبانهایم تنها امیدم برای زندگیست
برای رویا
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
محمدعلی بهمنی
نشان عشق ما را بر جبین است
صفا در جانمان با خون عجین است
به کف جز راستی چیزی نداریم
همه سرمایه آینه اینست ....
سهیل محمودی
قدر دوست می دارم در خلوت تفکر تو بودم
در تنهاییت....
در معراجت.......
تا آنجا که می روی و تنهایی
و هیچ احدی را اجازه همراهی نیست
چه خوب بود من در این سفر همراهیت می کردم
دلم می خواست بدانم تا کجا می روی در آن سرزمین خیال
که هیچ رنگی آلوده اش نساخته
از کدامین رنگ ایده آل هایت را می سازی!
اگر به دیدن من آمدی!
ای مهربان!
برایم چراغ بیاور
و یک پنجره تا از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
فروغ فرخزاد