یک شعر

 
با من بگو وقتی که صدها صدهزاران سال بگذشت

 

آنگاه...

 

اما مگو :هرگز

 

هرگز چه دور است ،آه

 

هرگز چه وحشتناک ،

 

هرگز چه بی رحم است !

 

یک شعر

قایقی شکسته ام
به یاد آور مرا
در میان صخره های غم تنهایی
در میان سکوت مرغابیان
تن فرسوده ام در انتظار توست
بادبانهای این قایق شکسته را
بحرکت در آور
یادکن از من
بادبانهایم تنها امیدم برای زندگیست

 

برای رویا

بسوزم

چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و مارا نیامد
پیام وفایی ازاین زندگانی
بنالم زمحنت همه روزتا شام
بگریم زحسرت همه شام تاروز
توگویی سپندم براین آتش طور
بسوزم ازاین آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنا
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک
ندیدم نشانی زمهر و وفایی
چو کس بازبان دلم آشنا نیست
چه بهترکه از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرانیست همدرد بهتر
که ازیاد یاران فراموش باشم
ندانم درآن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز ازچیست ؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بیقرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
 
احمق نیستم
 
پر بودم و سیر بودم و سیراب
ولذتم تنها اینکه ...
آری کارم سخت است و دردم سخت تر
و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما ...
این بس که میفهمم !
خوب است .... خوب
احمق نیستم .
 
نه مرد بازگشتم !
 
اما باز نگشتم
 

برای علیرضا

 

 

ترا من چشم در راهم ...

 

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب



محمدعلی بهمنی

 

یک شعر

 

نشان عشق ما را بر جبین است

صفا در جانمان با خون عجین است

به کف جز راستی چیزی نداریم

همه سرمایه آینه اینست ....

سهیل محمودی

حرفهای خودمانی

قدر دوست می دارم در خلوت تفکر تو بودم

در تنهاییت....

در معراجت.......

تا آنجا که می روی و تنهایی

و هیچ احدی را اجازه همراهی نیست

چه خوب بود من در این سفر همراهیت می کردم

دلم می خواست بدانم تا کجا می روی در آن سرزمین خیال

که هیچ رنگی آلوده اش نساخته

از کدامین رنگ ایده آل هایت را می سازی!

ای مهربان

 

اگر به دیدن من آمدی!

 ای مهربان!

برایم چراغ بیاور

و یک پنجره تا از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.

فروغ فرخزاد