یک کلام

 

 

به او گفتم: غمگین ترین ترانه را برایم بسرا

چشمانش را بست و آرام آرام گریست...گریست...

 

 

این گل تقدیم به رویا

برای رویا جان

 

یک شعر جدید (به سبک جدید)

کنار نهر تنهایی نسیمی می وزد آرام
که بوی بی وفایی را برایم ارمغان دارد.
 
                                       من آنجا خاطراتم را برای مردم بیگانه می گویم
                                        تو هم بیگانه ای با من بیا و لحظه ای حرف مرا با گوش دل بشنو
 
تو که محبوب دنیایی، تو که سرگرم سودائی                توای محبوب پیشینم
 
اگر آن روز آن سروی که شاهد بود                          بر خشم نگاه تو و بر بیداد دستانت
 
زبانی داشت، اگر رخسار انسان داشت
به لبخندی برایت این چنین می گفت:
 
                                           چرا رنگ صداقت را نمی بینی ؟!
                                           نمی دانی که دل فنجان چینی نیست
 
تو شیرین گونه دنیایی پر از فرهاد می بینی
ولیکن بیستون را تیشه فرهاد عاشق کرد ویرانه
 
ولی افسوس ، هزار افسوس
سکوت سرو:
بر دنیای بی مهر تو مُهر گواهی زد
گذشت آن روز و بعد از آن جدایی بود
 
مرا در کوره راه زندگی تنها رها کردن جفایی بود
کنون در اوج تنهایی برایت نکته ای را باز می گویم
 
                                    گمان کردی که بعد از تو شبهایم چون دل تاریک تو خاموش می ماند
 
بدان که بعد از تو مهتاب شبها همچنان زیباست
و خورشید دلم گرمی ده فردا و فرداهاست
 
                                               تو مُردی در دلم اما دلم هرگز نمی میرد
 
و اینک زیر بار ظلم سنگیت
                                      که تا روز فنا از یاد من هرگز نخواهد رفت
 
 
                                                          برایت  روزهای پر ثمر آرزو دارم
                                                          خداحافظ ........خداحافظ.........خداحافظ
 
***********
 
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
                                                  هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

 

از طرف

 
زندگی مثل شطرنج است؛اگر ببازی، می گویند بازی بلد نیست؛
و اگر ببری و خوب بازی کنی،همه می خواهند تو را شکست دهند.
 
***
وقتی یه بار از دوستت ضربه می خوری،مثل اینه که با ماشین بهت زده و داغونت کرده ؛
ولی وقتی می بخشیش،درست مثل اینه که بهش فرصت دادی تا دنده عقب بگیره ودوباره از
روت رد بشه،تا مطمئن بشه که دیگه چیزی ازت نمونده!
 
***
 
چشمهایم برای توست،بیاموز که روشن باشد.
اندیشه ام از آن توست،بیاموز که پاک باشد.
زندگی ام محتاج توست،بیاموز که خدایی باشد.
 
 
***
 
زندگی در" رفتن"است،نه" به مقصد رسیدن"،چرا که" مقصد "پایان زندگیست.
 
***
 
ساحل آرامش
 

برای علیرضا... برای رویا...

 

علیرضا!

کاش بدانی لحظه هایم چقدر  بی تو تنهاست...

 

رویا...

 

 

برای علیرضا

 

پروانه ها

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
نگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
ما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
نی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم...

 

حسین پناهی

یک شعر تقدیم به ...

پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش

  
شب از قصه جدا کن چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای گریه های آخر من

  
اسمت ببخش به لب هام بی تو خالیه نفس هام
خط بکش رو باور من زیر سایه بونه دستام

  
خواب سبز رازقی باش عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی باش

  
پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش

یک کلام

 

 

اگر روزی تهدیدت کردند٬ بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی٬

بدان قیمتت بالاست! اگر روزی ترکت کردند٬ بدان با تو بودن لیاقت

می خواهد!...